دلم میخواهد رها کنیم. حرف بزنیم، از حال و روزمان صحبت کنیم. درباره ی شهرت برایم بگویی و من، دو دلِ تصمیم های لحظه آخری ام شوم. برویم کافه ای، کومه ای، پشت بامی، کوچه ای باریک با پله های نامتقارن کنار میدان دربند. دست هایت را بگیرم. برایم پیانو بگذاری و لحظه ای درنگ نکنم برای دعوت کردنت به رقصیدن. با یک دست، دستانت را بگیرم و با دست دیگرم تو را آنقدر به خودم نزدیک کنم که دنیا هم نتواند فرقی میانمان قائل شود. آسمان هم ببارد.
دلم تو را میخواهد و دل تو آنقدر حق دارد که نمیتوانم چیزی بگویم. نمیتوانم دوست داشتنم را برایت پیشکش کنم. نمیتوانم ثابت کنم که احساسم به تو، ناله ای از سر درماندگی نیست.
این روز ها سریع میگذرد. سریع تر از ابرهای بالای سرمان و آنقدر به آینده های دور و نزدیک چشم بسته ام که امیدوارم سریع تر بگذرد. امید دارم. آنقدر که نمیتوانی تصور کنی. من هنوز امیدوارم که دوستم داشته باشی. هنوز امیدوارم که آنقدر دوستم داشته باشی که نگران نباشم هیچ. گفتنش بیفایده به نظر میرسد.
ما هر روز هجده نوزده ساله نمیشویم. این را به خودت هم گفتم. برای همین میترسم. برای همین میخواهم که یک سال دیگر کنارت باشم و یک سال بعد آن و اگر زنده بودم، سال بعدش هم. میخواهم هر روز برایت بخوانم که أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. میخواهم روزم را با صدایت شروع کنم و شبم را با لبخندت تمام کنم. من سراپایم خواهش است. که بگذاری چند روز دیگر، چند ماه دیگر، چند سال دیگه زنده بمانم. که زندگی کنم. که مخاطبم را آنقدر دوست داشته باشم که احساس کنی با تمام آدم های دیگر تفاوت داری. من هم گمشده ای باشم که تازه به صاحبش رسیده. ذوق دارد. میگرید. آسمان، ابرهای غمگین ارغوانی رنگ را از بالای سرش جا به جا میکند.
درباره این سایت